جلال الدین محمد معروف به مولانا در سال 604 قمری در بلخ دیده به جهان گشود و در سال 672 در قونیه به سرای باقی رخت کشید.پدرش _بهاء الدین ولد_ که خود عارفی اهل مشاهده بود ، مقدمات سیر و سلوک عرفانی و علمی اورا فراهم کرد.مولانا به سرعت مدارج علمی عصر را طی کرد و نامدار شد.در 38 سالگی ،شمس تبریزی که عارفی شوریده و گمنام بود ، راه دل مولوی را زد و مولوی زایشی دوباره یافت.به قول خود مولانا:
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سرفتنه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشینی با وقارم دیدی
بازیچه کودکان کوی ام کردی
از آن پس مولوی جان و جهانی تازه یافت و متاثر از مصاحبت کوتاه با شمس(حدود 2 سال) از مقامات تبتل تا فنا پله پله تا ملاقات خدا رفت.
از نتایج این ملاقات بی نظیر ، بیدار شدن آتشفشان خلاقیت ادبی در نهاد مولانا بود.مثنوی معنوی و دیوان کبیر که بی گمان از شاهکارهای ادبیات عرفانی جهان هستند ، محصول سلوک باطنی مولوی در پرتو شعاع شمس هستند.البته سخنان مولوی نیز در کتب فیه مافیه، مجالس سبعه و مکتوبات گرد آمده است.
مثنوی در 25 هزار بیت و شش دفتر ، دانشنامه کبیر الهیات عرفانی است و جامع فرهنگ معنوی و معرفتی ایران و اسلام.
دیوان کبیر یا کلیات شمس تبریزی نیز نمونه تام و تمام شعر عرفانی به معنای اخص آن است.شعر عرفانی بنا به تعریف این بنده ، گزارش یا روایت تجربه ی عرفانی آفاقی یا انفسی است.تجربه ی عرفانی نیز عبارت است از دیدار با واقعیت وحدانی هستی در روان یا جهان.
مولوی در هر دو گونه ئ تجربه ی عرفانی روایتهای شاعرانه ی دست اولی دارد.
زیرا قرائن سبک شناختی و به ویژه عناصر عاطفی و احساسی حاکی از صدق عاطفی اوست در تجربی بودن این غزلها.
به عبارتی دیگر منبع الهام مولوی خود واقعیت تجربه ی عرفانی اوست نه دانش عرفان نظری.
دیگر اینکه اگر چه تحقیر زبان و سخن ستیزی و "برهم زدن حرف و صوت و گفت" از مضامین پر تکرار اوست، می توان او را زبان آورترین شاعر گستره ی شعر پارسی شمرد.تنوع واژگانی غزل او نظیری ندارد و برای ترکیبات ابداعی وی همانندی نتوان جست.
غزلی از او را می خوانیم:
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده بادهشان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیای
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذوالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونه است بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهرهٔ گلگون خویش
من نیام موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه که باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
نویسنده: دکتر قربان ولیئی